غروب

ساخت وبلاگ

غروب
غروب های غمگینی بود که جز من کسی نبود
یاران پرواز کرده بودند بی بدن هاشان
مثلا سعید میثم بود
سارا خاطره
میثم در بدن سعید به خانه می آمد
خاطره با انگشت های سارا بازی می کرد
یک ایل چنین

غروبِ قرمز در کوچه های خاک آلود شهر با همه ی سنگینی بر سینه ی من می نشست
وتو خود را به قهوه ای تُرک دعوت می کردی
در کافه ای خاطره
و در صندلی مقابل بید مجنون کم سن و سال جانبازان* نشسته بود
دو قهوه یکی برای ما همه دیگری برای بید مجنون جانبازان

و گنجشک های پشت شیشه ی کافه
سعید و سارا بودند
ما طاقت دوری هم را نداشتیم
و سنگینی این غروب بر سینه ی درخت ردّ خاطره کشیده بود

پروانه شدی در کافه بال بال زدی
و روی شانه ام نشستی
اسفند بود و همه پر زده بودن
وتنها دست های بید مجنون تنهایی مرا می فهمید


رها راد
سه شنبه 1402/4/20
ساعت 12:05

*جانبازان نام محله ای در رشت

رویاهای رها...
ما را در سایت رویاهای رها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8royahaye-raha8 بازدید : 57 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 2:10